بازار بزرگ فردوسی
وای نمیدونین دیشب رفتیم بازار بزرگ فردوسی ، خیلی خوش گذشت همش می دویدم ، بابایی ومامانی هی دنبالم می کردن .... از بس که شلوغی کردم بازار از من خسته شده بود . بابایی می گفت امیرعلی کمرم درد گرفت تو رو خدا آروم باش. خیلی خوش گذشت تازه جالب اینه که خاله اکرم می خواسته دستای منو بگیره و منو بکشه رو زمین . که سرسره بازی کنیم ، تا مامانی فهمید بهمون گفت چشمم روشن..... بابایی گفت اصلا میریم شما دوتا رو تو پارک میزاریم ، هرکاری دوست داشتین بکنین ..... هههههههههههههههههههه حالا جالب اینجاست که مامانی وبابایی فک میکنن من خیلی شلوغم ..... یادشون رفته وقتی خودشون بچه بودن چکارا که نمی کردن ن ن ن نن بابایی که می رفته ب...
نویسنده :
مامان امیرعلی
13:38